Tuesday, July 26, 2005

انتهای درختان کوچه

بگفتا مردی از کوچه ای نمناک گذر می کرد
کوچه ای که از غم چشمانش بوی تری می داد
غم دوری او..دوری که پایانی نداشت و انتهای درختان کوچه اش پیدا نبود
درختانی که سر به آسمان گذاشته بودند دیگر نه سر به پایین می کردند و نه آواز سر می دادند
بدون او با صدای نی لبکش راه دور بی انتهای کوچه ی درختان را می پیمود
*
*
پاسخش آمد به مرد نمی دانی از چه کوچه ای می گذری!؟
*
*
او در پی تو سالهاست که این کوچه را طی کرده و نهالان درختان کوچه اش را با تخم های محبت دلش کاشته
با قطرات چشمانش آبش داده تا بلند شوند و با چشمانشان به دنبال تو بگردند اما آن قدرچشمانت را به راه دوختی و سر به آسمان بلند نکردی تا آن درختان کوچه تو را فراموش کردند و تو دیگر او را ندیدی

0 Comments:

Post a Comment

<< Home