انتهای درختان کوچه
بگفتا مردی از کوچه ای نمناک گذر می کرد
کوچه ای که از غم چشمانش بوی تری می داد
غم دوری او..دوری که پایانی نداشت و انتهای درختان کوچه اش پیدا نبود
درختانی که سر به آسمان گذاشته بودند دیگر نه سر به پایین می کردند و نه آواز سر می دادند
بدون او با صدای نی لبکش راه دور بی انتهای کوچه ی درختان را می پیمود
*
*
پاسخش آمد به مرد نمی دانی از چه کوچه ای می گذری!؟
*
*
او در پی تو سالهاست که این کوچه را طی کرده و نهالان درختان کوچه اش را با تخم های محبت دلش کاشته
با قطرات چشمانش آبش داده تا بلند شوند و با چشمانشان به دنبال تو بگردند اما آن قدرچشمانت را به راه دوختی و سر به آسمان بلند نکردی تا آن درختان کوچه تو را فراموش کردند و تو دیگر او را ندیدی
0 Comments:
Post a Comment
<< Home